داستان‌هایی از بحارالانوار ۲

 

دین حق
فرستادگان قریش به سرکردگی عمرو بن عاص، با هدیه‌هایی بر نجاشی وارد شدند. نجاشی هدیه‌ها را از ایشان پذیرفت. عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، گروهی از ما در دین، با ما مخالفت کردند و به خدایان ما ناسزا گفتند و به سوی شما آمده‌اند.

ایشان را به ما بازگردان. نجاشی به دنبال جعفر بن ابی طالب فرستاد. جعفر آمد. نجاشی گفت: ای جعفر این‌ها چه می‌گویند؟ گفت: ای پادشاه، سخنشان چیست؟ نجاشی گفت: این‌ها می‌خواهند که شما را به آنان بسپارم. جعفر گفت: ای پادشاه! از ایشان بپرس آیا ما برده ایشان هستیم؟ عمرو بن عاص گفت: نه، بلکه آزاد و بزرگوارند. جعفر گفت: از ایشان بپرس آیا از ما طلبی دارند و ما بدهکار آنان هستیم و آمده‌اند تا بدهی خود را بستانند؟ عمرو بن عاص گفت: نه ما از ایشان طلب‌کار نیستیم. جعفر گفت: آیا کسی از آن‌ها را کشته‌ایم که به خون خواهی از آن‌ برخاسته‌اند؟ عمرو بن عاص گفت: نه، جعفر گفت: پس از ما چه می‌خواهید؟ شما، ما را شکنجه و آزار دادید و از این رو، از سرزمین شما خارج شدیم.

عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، آنان با دین ما مخالفت کردند و به خدایان ناسزا گفتند و جوانان ما را منحرف کردند و باعث پراکندگی قوم ما شدند. بنابراین، آنان را به ما بسپارید تا یکپارچگی ما باز گردد. جعفر گفت: بله ای پادشاه! ما با ایشان مخالفت کردیم؛ زیرا خداوند میان ما پیامبری برگزید که به ما فرمود: برای خدا شریکی قرار ندهیم، گوشت حیوان را با چوبه‌های تیر بخت آزمایی قسمت نکنیم. هم چنین ما را به نماز و زکات، سفارش کرد. نجاشی گفت: خداوند، عیسی بن مریم را نیز برای همین دستورها برگزید. سپس نجاشی گفت: ای جعفر! آیا چیزی از آیه‌هایی را که خداوند بر پیامبر شما فرستاده، از حفظ هستی؟‌جعفر گفت: بله. او سوره مریم(علیهاالسلام) را برای نجاشی خواند و هنگامی که به این قسمت از سوره رسید که خطاب به مریم(علیهاالسلام) می‌فرماید: تنه نخل را تکان بده تا از آن برای تو رطب تازه‌ای فرو ریزد. پس از این رطب بخور و از این چشمه بنوش و چشم خود را به عیسی روشن بدار. (سوره مریم، آیات ۲۵ و ۲۶) نجاشی به شدت گریه کرد و گفت: به خدا سوگند که او حق است. عمرو بن عاص گفت: ای پادشاه، این شخص دشمن ماست. پس او را به ما بسپار. نجاشی دستش را بلند کرد و به صورت عمرو بن عاص زد و گفت: ساکت باش به خدا سوگند، اگر او را به بدی یاد کنی، تو را می‌کشم. عمرو بن عاص در حالی که خون از صورتش جاری بود،‌از نزد نجاشی برخاست و به نجاشی گفت: ای پادشاه! اگر آن گونه که شما می‌گویید، حق با او باشد، دیگر با آن‌ها کاری نداریم... .[۲۳]

 

مبلغ جوان و پایان اختلاف اوس و خزرج در یثرب

علی ابن ابراهیم گفت: میان اوس و خزرج سالیان درازی جنگ بود. به گونه‌ای که شب و روز با هم می‌جنگیدند. آخرین جنگ میان‌ آن‌ها جنگ روز بعاث بود که به پیروزی اوس و شکست خزرج انجامید. از این رو، اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس که از قبیله خزرج بودند، در عمره رجب برای جمع آوری هم پیمان بر ضد اوس رهسپار مکه شدند. اسعد بن زراره با عتبه بن ربیعه دوست بود. بدین جهت، در مکه نزد او رفت و به او گفت: میان ما و قبیله اوس جنگی رخ داده است. به نزد تو آمده‌ایم تا هم پیمان ما باشید. عتبه به او گفت: سرزمین شما از ما دور است و ما دچار دردسری هستیم که نمی‌توانیم از آن رهایی یابیم و به چیز دیگری مشغول شویم. سعد بن زراره گفت: گرفتاری شما چیست، در حالی که در خانه خود، در امنیت هستید؟ عتبه گفت: مردی از میان ما قیام کرده است و ادعا می‌کند که فرستاده خداست. در حالی که آرامش ما را به هم ریخته، خدایان ما را دشنام داده، جوانان ما را منحرف کرده و موجب پراکندگی قوم شده است. اسعد گفت: او چه کسی است؟ عتبه گفت: پسر عبدالله بن عبدالمطلب که از نظر شرافت، حد وسط واز جهت خانوادگی از ما برتر است. این در حالی بود که قبیله اوس و خزرج پیش از این، از یهودیان بنی نضیر و بنی قریظه و قینقاع شنیده بودند که در این زمان، پیغمبری در مکه، قیام و به مدینه مهاجرت می‌کند. وقتی اسعد این مطلب را از زبان عتبه شنید، گفته یهودیان، به یادش آمد. گفت: آن شخص کجاست؟ عتبه گفت: او در حجر اسماعیل نشسته است و با یارانش از شعب ابی طالب خارج نمی‌شود مگر در ایام حج. مواظب باش سخنی از او نشنوی و با او صحبت نکنی؛ زیرا او جادوگر است و تو را با سخنش جادو می‌کند. آن هنگام، زمان محاصره بنی هاشم در شعب ابی طالب بود. اسعد به عتبه گفت: من چگونه این کار را انجام بدهم، در حالی که آمده‌ام تا اعمال عمره را به جا آوردم و ناچارم که خانه کعبه را طواف کنم. عتبه گفت: در گوش‌هایت پنبه فرو کن. اسعد به مسجد داخل شد و در حالی که در گوش‌هایش پنبه فرو کرده بود، خانه کعبه را طواف کرد. در این هنگام، رسول خدا با گروهی از بنی هاشم در حجر نشسته بودند. اسعد لحظه‌ای به پیامبر نگاه کرد و زود از او گذشت. اسعد در طواف دوم، با خود گفت: نادان‌تر از خودم کسی را نمی‌شناسم. چنین رخدادی در مکه باشد و من از آن آگاه نباشم و به هنگام بازگشت به قوم خودم خبر ندهم. از این رو، پنبه از گوش‌هایش درآورد و به دور انداخت و به پیامبر گفت: صبح شما به خیر. رسول خدا سرش را به سوی او بلند کرد و گفت: خداوند به جای این عبارت، السلام علیکم را به ما داده است که سلام و شادباش اهل بهشت است. اسعد به رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) گفت: ای محمد، دین جدید، شما را به چه چیزهایی فرا می‌خواند.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: گواهی به این که خدایی جز الله نیست و همانا من فرستاده خدا هستم. [من] از شما می‌خواهم چیزی را شریک خدای یگانه قرار ندهید؛ به پدر و مادر نیکی کنید و فرزندانتان را از ترس فقر نکشید؛ زیرا خدا،‌ شما و آن‌ها را روزی می‌دهد. نزدیک کارهای زشت ـ چه آشکار باشد و چه نهان ـ نروید. انسانی را که خداوند محترم شمرده است مگر به حق، به قتل نرسانید. به دارایی یتیم جز برای اصلاح، نزدیک نشوید تا بالغ شود. در پیمانه و وزن، به عدالت رفتار کیند. به درستی که ما کسی را جز به اندازه توانایی‌اش تکلیف نمی‌کنیم. هنگام سخن، عدالت را رعایت کنید، حتی اگر به زیان نزدیکان شما باشد و به پیمان خدا وفا کنید. این چیزی است که خداوند شما را به آن سفارش می‌کند، تا متوجه شوید.

هنگامی که اسعد این سخنان را شنید، به پیامبر گفت: شهادت می‌دهم که خدایی و معبودی جز الله نیست و همانا تو فرستاده خداوند یکتا هستی. ای رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت. من از اهالی یثرب و از قبیله خزرج هستم. میان ما و برادران ما از قبیله اوس، ریسمان‌ها بریده شده است (و اختلاف شدیدی وجود دارد) به خدا سوگند!‌بدین جا نیامدم مگر به این علت که برای قو خود هم پیمان جمع کنم، در حالی که خداوند به ما چیزی بهتر از آن را عطا کرد. امید است که خداوند به وسیله شما دشمنی‌های ما را پایان دهد؛ زیرا عزیز‌تر از شما کسی را نمی‌شناسم. ای رسول خدا! یهود، ما را از پیامبری، ویژگی‌ها و صفات شما و این که به سرزمین ما هجرت می‌کنید، آگاه کرده‌اند. پس حمد خدای را که ما را به سوی شما هدایت کرد. ای پیامبر! مردی از قوم من همراه من است که اگر به دین جدید داخل شود، امیدوارم کار ما سامان گیرد. سپس زکوان نزد رسول خدا آمد. اسعد به او گفت: این شخص رسول خداست. همان رسول خدایی که یهودیان بشارتش را می‌دادند. جلو بیا و اسلام بیاور. پس زکوان اسلام آورد. سپس گفتند: ای رسول خدا، مردی را با ما بفرست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :